گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

جان من از بیدلان، آخر گهی یادی بکن

ور به انصافی نمی ارزیم، بیدادی مکن

شادمانیهاست از حسن و جوانی در دلت

شکر آن را یک نظر در حال ناشادی بکن

هر شبی ماییم و تنهایی و زندان و فراق

گر توانی از فرامش گشتگان یادی بکن

گر به دولت خانه وصلم نخوانی، ای پسر

باری اینجا آی و سر در محنت آبادی بکن

امشب این هجران عاشق کش نخواهد کشتنم

ای مؤذن، گر نمردی، بانگ و فریادی بکن

خاک کویت کردم اندر چشم تو زین آب و گل

هم درین خانه ز بهر خویش بنیادی بکن

اشک خسرو را نهان در کوی خود راهی بده

جوی شیرین را روان از خون فرهادی بکن

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
حکیم نزاری

ماه رویا قصدِ جانِ مردمِ بی‌دل مکن

کار بر بی‌چارگانِ ممتحن مشکل مکن

روزگارِ عاشقان و بی‌دلان برهم زدی

توبه‌های زاهدان و صالحان باطل مکن

چشم را رخصت مده بر خونِ ناحق ریختن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه