گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

نام گل بردن به پیشت بر زبان آید گران

دم زدن بی یاد رویت از دهان آید گران

در ترازوی دل ار سنجم ترا با جان خویش

از لطافت تو سبک آیی و جان آید گران

ابرویت در سینه ام بنشست و می لرزم ز بیم

کاین چنین توزی بر آن زیبا کمان آید گران

گر بمیرم از غمت، روزی ندارم غم، جز آنک

بر چنان خاک عزیزان استخوان آید گران

گر خیالت برد جانم بر زبان نآرم، از آنک

منت کم همتان برمیهمان آید گران

آن گرانی دارم از غمهات با این لاغری

سایه او بر زمین و آسمان آید گران

تنگ نآید عاشق، ار صد جور از جانان رسد

گر بریزد ابر کی بر ناودان آید گران؟

گر چه موری گشتم از خواری گرانم بر همه

بوالعجب موری که بر جمله جهان آید گران

گر چه پند دوستان تلخ است، ای خسرو، نکوست

کز طبیبان کن مکن بر ناتوان آید گران