گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دوش سرمست آن نگار نازنین آمد برون

همچو طاووسی که از خلد برین آمد برون

قامت زیبا و رویی چون بهار آراسته

راستی گویی که سرو راستین آمد برون

او میان مطلق ندارد، این که می بینیم چیست؟

تار مویی کز دو زلف عنبرین آمد برون

نازنینا، تا میان خویش بنمایی مرا

ز انتظام دیده باریک بین آمد برون

چون سخن می گویی، از روی تو می گوید سخن

صورتی کز خامه نقاش چین آمد برون

تا بدید انگشترین لعل تو، خسرو، پدید

دیده را آب از لب انگشترین آمد برون