گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

عشقت نصیب من همه غم داد، درد هم

هوش و قرار من نشد و خواب و خورد هم

دردا که آه گرم به تنهائیم بسوخت

تنها نه آه گرم که دمهای سرد هم

عشاق را کسی که جفا گفت، عیب کرد

دید آنچه گفت و یاد کند آنچه کرد هم

جرمم که از وفاست ببخشای و عفو کن

اینک شفیع خون دل و روی زرد هم

اشکم روان به سوی تو آورد، چون کنم

این خاک روزیم بد و این خواب و خورد هم

آنجا که پای خود نهی از ناز بر زمین

خاک درت ز دیده دریغ است و گرد هم

بر جان خود نهم همه درد تو بهر آنک

درمان تو به کس نرسد بلکه درد هم

نامرد نیست مرد تحمل به راه عشق

نامرد را چه زهره و یارا که مرد هم

خسرو درین ره از سر مردانگیت نیست

با درد عشق جفت شو، از خویش فرد هم