گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دلبرا، در جان نشین، فی العین هم

ای ز تو شادی به جان، فی القلب هم

گریه خون بین و می کن پرسشی

چون نماند، اکنون مرا فی الجسم دم

چون کنم من خواب، دریا گشت چشم

تو به خنده گوئیم فی البحر نم

تا زهر دل برد غم خال رخت

بین همه جا غم، بمحوالخال غم

عمر خسرو در غم رویت گذشت

چند باشد دوریم، والصبر کم

 
 
 
رودکی

چون که زن را دید فغ، کرد اشتلم

همچو آهن گشت و نداد ایچ خم

جمال‌الدین عبدالرزاق

هر که در اصلش بزرگی بوده است

آن ازو هرگز نگردد هیچ کم

پیل کو جز خدمت شاهی نکرد

چون ز آسیب فنا گردد عدم

زاستخوان او اگر پیلی کنی

[...]

حمیدالدین بلخی

لا فضل فی بلد فینا علی بلد

الا لمکة بیت الله والحرم

فانها فضلت من بین سائرها

بحرمة الدین والاسلام و القدم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه