گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

من و گنج غم و در سینه همان سیم تنم

چه کنم؟ دل نگشاید به بهار و چمنم

چون دلم زمزمه شوق برآرد هر صبح

از سر حال به رقص آیم و چرخی بزنم

عاشقیم که گر آواز دهی جان مرا

دوست از سینه ام آواز برآرد که منم

بس که بیرون و درونم همگی دوست گرفت

بوی یوسف زند، ار باز کنی پیرهنم

من چو جان بدهم، باید که به خون دیده

قصه دوست نویسند و دعای کفنم

رشکم آید که مگس بر شکرش سایه کند

ور فرشته پرد، آن سو، پر و بالش فگنم

سایه همچو همایم به سر افگن زان پیش

که فراق تو کند طعمه زاغ و زغنم

همه شب نام تو می گویم و جان در تاباک

کیست آن لحظه که چیزی بزند بر دهنم؟

من که بر بوی تو در راه صبا خاک شدم

چه گشاید ز نسیم گل و بوی سمنم!

خسروا، هیچ ندانم که چه طاعت بود این

روی در کعبه و دل سوی بتان ختنم