گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

عهدها را گه آن شد که ز سر تازه کنیم

مهرها را به دل خسته اثر تازه کنیم

غزل سوخته خواهیم از آن مطرب مست

داغ دیرینه خود باز ز سر تازه کنیم

جگر سوخته را ریش کهن بگشاییم

دردها را به همه شهر خبر تازه کنیم

دوست را درد دل خود به فغان یاد دهیم

باغ را ناله مرغان سحر تازه کنیم

باده نوشیم بران روی و پیاله هر دم

گر به نیمی رسد از خون جگر تازه کنیم

مست و لایعقل با دوست به بازار شویم

قصه عشق به هر کوچه و در تازه کنیم

چون خورده باده، لبش پاک کنیم از دامن

وز سر آلودگی دامن تر تازه کنیم

امشب آن است که افسانه هجران گوییم

ور ترا خواب برد، بار دگر تازه کنیم

زنده داریم از این پس شب، اگر عمر شود

پس دعای شه جمشید گهر تازه کنیم

زلف آشفته از آن روی به یک سوی نهیم

جان آزرده خسرو به نظر تازه کنیم

 
 
 
نظیری نیشابوری

نه مقامی که در آن زاد سفر تازه کنیم

نه غباری که از آن سرمه نظر تازه کنیم

سوی این بادیه هرگز نوزیدست نسیم

سینه بر برق گشاییم و جگر تازه کنیم

همه از شعله چو پروانه پر انداخته ایم

[...]

صائب تبریزی

عشق کو تا (به) نم اشک نظر تازه کنیم

نمک شور قیامت به جگر تازه کنیم

دست کوتاه کنیم از کمر رشته جان

عهد و پیوند به آن موی کمر تازه کنیم

از سر جان و دل آغوش گشا برخیزیم

[...]

اقبال لاهوری

وقت آن است که آیین دگر تازه کنیم

لوح دل پاک بشوییم و ز سر تازه کنیم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه