گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

جان زحمت خود برد و به جانان نرسیدیم

دل رخنه شد از درد و به درمان نرسیدیم

موریم که گشتیم لگدکوب سواران

در گوشه که بر پای سلیمان نرسیدیم

دنبال دل دوست دویدیم فراوان

بگرفت اجل راه و بدیشان نرسیدیم

در عشق غبار سر زلفش تن خاکی

شد خاک و بدان زلف پریشان نرسیدیم

چون مرغ که دارند نگاه از پی کشتن

در دام بماندیم و به بستان نرسیدیم

ای باد، سلامی برسانی تو اگر ما

در خدمت آن سرو خرامان نرسیدیم

چه سود که فردا رخ چون عید نمایی؟

کامروز بمردیم و به سامان نرسیدیم

از خون جگر نامه درد تو نوشتیم

بگذشت همه عمر و به جانان نرسیدیم

دل نزل به بیگانه، به خسرو بگوی بس

ما خود سگ کوییم و به مهمان نرسیدیم