گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ما از هوس روی بتان باز نیاییم

تیغ است حد ما به زبان باز نیاییم

گر تیر زنی به جگر، ای یار کمان کش

تیریم که رفته ز کمان باز نیاییم

مردانه نهادیم چو پا بر سر کویت

گر سر برود، از سر آن باز نیاییم

باز آمدن از مهر جوانان نتوانیم

لیک ازچو تویی چون بتوان باز نیاییم

باز آمدن از عشق توان، ماند اگر دل

لیکن ز پی ماندن جان باز نیاییم

راندیم چنان بی تو زعالم کاجل و عمر

گر هر دو بگیرند عنان، باز نیاییم

یادش دهی، ای باد، ز ما گاهی، اگر ما

در خدمت آن سرو روان باز نیاییم

پیدا نفس امروز زند گرچه که خسرو

زینها چه شود، گر به نهان باز نیاییم؟