گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

من نخواهم برد جان از دست دل

ای مسلمانان، فغان از دست دل

سینه می سوزد مدام از جور چشم

دیده می گرید روان از دست دل

هر که از دستان دل غافل شود

زود گردد داستان از دست دل

جانم اندر تاب و دل در تب بماند

این ز دست چشم و آن از دست دل

گفته بودم پای در دامن کشم

وین حکایت کی توان از دست دل

قوت پایی نداری، خسروا

تا نهی سر در جهان از دست دل