گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

اگر چه پرسش من نیست رایش

رها کن تا بمیرم زیر پایش

زمین را بهره زان پا و سرم دور

به غیرت هر دم از خاک سرایش

سر ما در کمند و شه به جولان

چه غم می دارد از مشتی گدایش!

چو از ما رفت، یاران، جان بی شرم

بدار ار می توانی داشت جایش

ترا خون ریز عاشق نیست حاجت

که هجران نیک می داند سزایش

شراب شوق کز جنت دلم خورد

گوارا باد آن نقل بلایش

تو کش یارا که خواهد مرد بی تو

که خسرو کرد خود را آزمایش