گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دمید صبح مبارک طلوع، ساقی، خیز

به دلخوشی می صافی به جام روشن ریز

شراب و شاهد و مطرب به مجلس آر، کنون

که در صبوح نشسته ست صوفی گه خیز

چو رفت توبه ام، ار صاف نیست، درد سیاه

بیار و در کله صوفیانه من ریز

به درد عشق بمیرم، ولی دوا چه کنم؟

ز روی خوب میسر نمی شود پرهیز

ره حجاز بزن، گریه خرابی من!

نشان هجر و بیابان ببر ز راه حجیز

پیاله ام به لب و خون چکان ز دیده من

چه خوش همی خورم آن باده های خون آمیز

بکش مرا ز تن و از فراق باز رهان

که زنده گردم ازین مردن خیال انگیز

مدام جرعه خود ریز بر سر خسرو

ز بعد مردن و بر گور بالشش آویز