گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

خیال دوست به چشم من اندر آمد باز

هوای عشق دگر باره در سر آمد باز

کشیده غمزه او لشکر و ولایت صبر

خراب کرد که غوغای کافر آمد باز

سبک سوار من از کوی فتنه سر بر کرد

فغان به شهر، تظلم به داور آمد باز

کبوتری بدم از چنگ باز رسته، دریغ

که چنگ باز به پای کبوتر آمد باز

جز آب دیده نشوید غبار سینه، کنون

که خیل غمزه به صحرای دل در آمد باز

بسوز خسرو اگر بخت سایه ات نکند

که آفتاب حوادث برابر آمد باز

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode