گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

هر شب منم ز هجر پریشان و دیده تر

دل از برم رمیده و من زو رمیده تر

افغان ز تو که هست به گوشت فغان من

هر چند بیش می شنوی ناشنیده تر

شیرین غمی ست عشق، ولیکن زمان کجاست؟

ای دل، بگویمت که بخور، لیک دیده تر

خلقی به راه منتظرت جان سپرده اند

ای ترک مست، دار عنان را کشیده تر

تو فتنه زمان شدی، ورنه روزگار

بوده ست پیش ازین قدری آرمیده تر

ای دوست، پرده پوشی مجنون ز عقل نیست

کور است دامنی ز گریبان دریده تر

خسرو، زمان رفتن و بر دوش بار عشق

راه دراز می روی، آخر جریده تر!