گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

جانی، ندانم این چنین با زندگانی، ای پسر

کز خوبرویان جهان با کس نمانی، ای پسر

دل می برد رفتار تو، خون می کند گفتار تو

حیرانم اندر کار تو بر چه سانی، ای پسر

زرین کمر بالای سر جعدی فروتر از کمر

ره می روی وز جعدتر جان می فشانی، ای پسر

کشتی، اگر دل برکنی، مردم اگر دور افگنی

زیرا که هم جان منی، هم زندگانی، ای پسر

گر هیچ رویی چون سمن، ز آیینه بینی یک سخن

چون تو به روی خویشتن حیران، نمانی ای پسر

بهر چو تو مردافگنی، کردم فدا جان و تنی

گر چه تو قدر چون منی هرگز ندانی، ای پسر

چون نیست صبر از روی تو، هر ساعتی بر بوی تو

چون سگ دوم در کوی تو، گر چه نخوانی، ای پسر

آزرده جانی را مکش، بی خان و مانی را مکش

مسکین جوانی را مکش، تو هم جوانی، ای پسر

خسرو درین بیچارگی دارد سر آوارگی

در کار او یکبارگی نامهربانی، ای پسر

 
 
 
محتشم کاشانی

دانم اگر از دلبری قانع به جانی ای پسر

داد سبک دستی دهم در سر فشانی ای پسر

رسم وفا بنیاد کن آواره‌ای را یاد کن

درمانده‌ای را شاد کن تا در نمانی ای پسر

بر خاکساران بی‌خبر مستانه بر رخش جفا

[...]

رفیق اصفهانی

از جان بهر صد بار اگر گویند جانی ای پسر

جان را اگر جان دگر باشد تو آنی ای پسر

نادر بود از دلبران هم دلربا هم جان ستان

دل می ربائی ای جوان جان می ستانی ای پسر

می ریزم از چشم تر لخت دل و خون جگر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه