گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

بدان دلفریبی که گیتی نماید

خردمند را دل نهادن نشاید

چه بندی دل اندر خیالات عالم؟

که آیینه رو عاریت می نماید

گره های غمزه مبین سخت و محکم

که چرخش ندید آن، مگر می گشاید

چه بیهوده گویی که پاینده مانم

تو مانی، اگر زندگانی نپاید؟

کسی زنده ماند به معنی و صورت

که از راه صورت به معنی گراید

دل خلق سنگین و دل در خرابی

ازان سنگها این عمارت نشاید

خس است آدمی، چون گرفتار زر شد

چون آن کاه کش کهربا می رباید

ز اصحاب ناجنس زادی نیابی

که استر شود جفت و کره نزاید

چو تو تلخ گویی، همان است پاسخ

عدوگاه دشنام شکر نخاید

بدان ماند از خام جستن بصیرت

که بر خشت خام ابلهی سر نساید

حدیث جهان گر ز من راست پرسی

«دروغی ست آسان که خسرو سراید»