گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

چو آن شوخ شب در دل زار گردد

مرا خواب در دیده دشوار گردد

دلم گرد آن زلف گردد همه شب

چو دزدی که اندر شب تار گردد

شب و روز گردد در آن کوی جانم

چو بادی که بر بام و دیوار گردد

بلایی جز این نیست بر جان مسکین

که آن شوخ در سینه بسیار گردد

مرا کشت و بیداری بخت ما را

هوس هم نیاید که بیدار گردد

طبیبم همان به که سویم نیاید

که ترسم ز درد من افگار گردد

چو بیزار شد یار، جان کیست، باری

رها کن که او نیز بیزار گردد

گرفتار از طعن بدگوی، یارب

به روز بد من گرفتار گردد

چگونه کند وصف آن روی خسرو

که در دیدنش عقل بیکار گردد