گنجور

 
کمال خجندی

به ناز کشتن او بازم آرزوست چه چاره

که کس به آرزوی دل نیافت عمر دوباره

چو طفلِ دیده رسن باز شد به حلقه زلفش

برون شدند ز هر گوشه مردمان به نظاره

نساخت با من بی طالع آن ستارهٔ دولت

ستارهٔ سوخته‌ام، زآن به من نساخت ستاره

شب فراق تو از اشک پُرترست دو چشمم

شبی که مه نبود چشم پر بود ز ستاره

ببین علامت یکرنگی و درستی پیمان

نظر مکن به رخ زرد ما و جامهٔ پاره

چگونه هجر تواَم جان به لب رساند ندانم

چنین که بحر غمت را بدید نیست کناره

چه آیتی تو ز رحمت که تا ز ما شده‌ای گم

نیافتیم نشانت به ختم‌های سه پاره

خوش آن زمان که من و تو چو شاه و بنده به راهی

روان شویم روان من پیاده و تو سواره

هماره ورد زبان کمال این بود و بس

که باد ورد زبانش حدیث دوست هماره