گنجور

 
کمال خجندی

میزند بر آتش دل جوش می آب اینچنین

غم ز دلها میزداید باده ناب اینچنین

صید دلها می کند دلدار با نیر نگاه

دلبران را باشد آری رسم ارعاب اینچنین

رخ متاب از دوستداران ای نگار سنگدل

بین که از هجر رخت در گشته بی تاب اینچنین

هر شبی در خواب می بینم که سنگین دلتری

باشد آری عادت بخت گرانخواب اینچنین

تا که از من گشتی ای دلدار سیمین تن جدا

می چکد بر دامنم از دیده خوناب اینچنین

نیست ما را در قبال جور جز مهر و وفا

زانکه باشد اهل دل را رسم و آداب اینچنین

یاد رویت می کند چون ماه را بیند کمال

می برد لذت به شبها دل ز مهتاب اینچنین

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode