دل که میرفت ز خود چون نرود باز چنین
چشم و ابروی ترا شیوه چنان ناز چنین
من بیدل چو زرم با توز اخلاص درون
قلب چون نیست مرا این همه مگذار چنین
نیر خاکی نبود رسم که دور اندازند
خاکیم من ز خودم دور مینداز چنین
واعظ آن گوش که پند تو شنیدی همه وقت
شد ز فریاد تو کر بر مکش آواز چنین
چون شوی قاصد جانها بنه از من بنیاد
تا برآید همه کارت بکن آغاز چنین
همدمی هاست به آن غمزه دل پرخون را
کس نشد همدم و همراز به غماز چنین
گفته جای تو بر خاک در ماست کمال
آن محل نیست گدا را مکن اعزاز چنین
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.