گنجور

 
کمال خجندی

ای لبت چون شکر و نقل دهان نیز چنان

دل من عاشق نام تو زبان نیز چنان

نور محض است عذار تو جبین نیز چنین

بر غیبیست دهان نو میان نیز چنان

شد دوان سوی تو اشکم چو خرامان رفتی

سرو کم رفت چنین آب روان نیز چنان

گرچه گه ظاهر و گه چون دهنت پنهانی

آشکارا همه لطفی و نهان نیز چنان

زلف و ابرو اگر ایست ترا روز شکار

نیست حاجت بکمند و بکمان نیز چنان

گل ز شوق رخ نو جامه درانست به باغ

بلبل از مستی تو نعره زنان نیز چنان

گفته خون تو یک روز بریزم به یقین

در دل خسته مرا بود گمان نیز چنان

بار میخواست که بیجرم شود کشته کمال

هر چه میخواست دل یار شد آن نیز چنان

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
حکیم سبزواری

ای رخت برگ گل سور و لبان نیز چنان

سخنت آب حیاتست و دهان نیز چنان

نیست ریحان چوخطت نافهٔ چین نیز چنین

سرو نبود چو قدت نخل جنان نیز چنان

سرکه پامال تو ای سروروان گشت چه غم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه