گنجور

 
کمال خجندی

گر بی تو یک دو دم من بیمار زیستم

از غمزه تو خسته و انگاره زیستم

از من چو نیم ناز دگر داشتی دریغ

چون صید نیم کشته به ناچار زیستم

تن گرچه روز هجر زدی باز شد هلاک

شرمنده ام ز بار که بسیار زیستم

رضوان به روضة خضر به آب حیات زیست

من با خیال آن لب و رخسار زیستم

کوثر ز سنگ تربت من گر چکد رواست

چون سالها به باد لب بار زیستم

هر بار کز کرشمه مرا غمزه تو کشت

از ذوق کشتن تو دگر بار زیستم

گفتی کشم ز جمله ترا بیشتر کمال

من بیشتر برای همین کار زیستم