گنجور

 
کمال خجندی

شبی که بی رخ آن شمع مه جبین باشم

به ناله همدم و با درد همنشین باشم

مرا که مهر دلفروز در دلست چو صبح

به صادقیست که بی آ. آنشین باشم

گرم مجال بود در حریم حضرت دوست

چرا مقید فردوس و حورعین باشم

ترا که خرمن مشک است گرد ماه چه باک

اگرچه من ز گدایان خوشه چین باشم

کمال عاشق و رندست حالیا ز ازل

زهی سعادت اگر تا ابد چنین باشم