رفت از دست من آن زیبا نگاری چون کنم
نیست در دسٹم عنان اختیاری چون کنم
در همه احوالم او بودی که بودی غمگسار
این زمان جز غم ندارم غمگساری چون کنم
دوستان گویند هان تدبیر کار خویش کن
من ز کار افتادهام تدبیر کاری چون کنم
در میان ما حدیثی چون نرفت او را چه رفت
هر یکی گوید حدیثی از کناری چون کنم
هیچ بارم بر تن و جان اینچنین باری نبود
آخر ای یاران همی گویید باری چون کنم
وعده دیدار فرمودهست و بر امید آن
میکنم ناچار و ناکام انتظاری چون کنم
هر کسی گوید فلانی بیدل و بی دین شدهست
من چنین گشتم که میگویند آری چون کنم
یک زمان بی او بماندم صد خجالت میبرم
وای اگر بی او بمانم روزگاری چون کنم
در چنین حالت ز یاران چشم یاری داشتم
چون ندیدم یاری از هیچ یاری چون کنم