گنجور

 
کمال خجندی

آن نور دیده یک نظر از من دریغ داشت

تیری ز غمزه بر جگر از من دریغ داشت

میشد نکو به زخم دگر زخم سینه ام

دردا که مرهم دگر از من دریغ داشت

او دانه درست و منش مشتری دریغ کرد

کان در رقیب بد گهر از من دریغ داشت

روشن نگشت شانه چشمم به صد چراغ

تا خاک کوی و کرد در از من دریغ داشت

از خاک پاش بود خیر باد صبح را

سردی نگر که این خبر از من دریغ داشت

وصل خود ار چه داشت ز کم طالبان دریغ

طالع نگر که بیشتر از من دریغ داشت

نام کمال طوطی شیرین سخن نهاد

وین طرفه کان دو لب شکر از من دریغ داشت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode