گنجور

 
کمال خجندی

دوش با خود ترانه می‌گفتم

غزل عاشقانه می‌گفتم

جام بر کف حکایت لب بار

به شراب مغانه می‌گفتم

شیم از زلف او چو بود دراز

با خیالش نسانه می‌گفتم

صفت دانه‌های گوهر اشک

پیش در یگانه می‌گفتم

در میان ستاره‌ها مه را

پیش حسنش سهانه می‌گفتم

غمزه‌اش را چو نی می‌گفتند

دل خود را نشانه می‌گفتم

ز آتش روی مجلس‌افروزش

شمع را یک زبانه می‌گفتم

سر زلفش چو شانه می‌زد باد

اصلح الله شانه می‌گفتم

گر ز سر می‌گذشت آب دو چشم

با کس این ماجرا نه می‌گفتم

تا دم صبح سرگذشت کمال

سر بر آن آستانه می‌گفتم