گنجور

 
کمال خجندی

دل نیست به دستم بر دلبر چه فرستم

جان هست ولی چیز محقر چه فرستم

غم نیست ازینم که فرستم سر و جانش

اندیشه از این است که بر سر چه فرستم

از دیده به خاک در او جز گهر اشک

نقدی که رسانند روانتر چه فرستم

گر دل طلبد مرهم ریشه بسر نیش

زآن غمزه بدل جز سر نشتر چه فرستم

با دست همین از نو بدست من مفلس

جز ناله و فریاد بر آن در چه فرستم

بیرون ز دعایی که برآید سحر از دست

دستم ندهد تحفه دیگر چه فرستم

چون بر در و بام تو نخواهم که پرد مرغ

من خود ببرم خط به کبوتر چه فرستم

شرق لب چون قند توآم گرچه بسی هست

پیش تو سخنهای مکرر چه فرستم

زینسان که کمالست ز هجران تو گریان

با نامه برت جز غزل تر چه فرستم