گنجور

 
کمال خجندی

دردا که رفت عمر وه نکردیم هیچ کار

ساقی بیا که کار تو داری شراب آر

از چشمه سار چاه جوانی به نشنه ای

آبی بده که پیر شوی ای امیدوار

تو شهریاره حسنی و شهر قدیم تست

دلهای بیقرار که کردی درو قرار

چشم رمد گرفته ما بر تو گرفتند

از مردم ضعیف فتادن عجب مدار

زآن دم که صحبت تو مرا اختیار شد

کردند عقل و هوش ز من صحبت اختیار

پیران کار دیده شناسند قدر حسن

در روزگار حسن تو مائیم پیر کار

پاکیزه روی چون گل و پاکیزه دامنی

شایسته تو عاشق پاکیزه روزگار

در دل نشان محبت خالش ببوی زلف

تا خوشه ها بدست کنی دانهای بکار

گر بتگرد روانی آب سخن کمال

از چشمه سار خویش رود خضر شرمسار

خاک خجند را که ز شیراز کم نهند

آمده به روزگار نو آبی بروی کار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode