گنجور

 
کمال خجندی

بار چندان که جفا جست و دل آزاری کرد

عاشق خسته وفاجوئی و دلداری کرد

نشنیدم که سگش نیز به فریاد رسید

بیدلی را که بر آن در همه شب زاری کرد

دی در آمد ز درم ناگه و از خجلت آن

آفتاب از سوی روزن پس دیواری کرد

گونه عاشق پروانه صفت شمعی شد

بسکه در عشق تو شبخیزی و بیداری کرد

دل ببرد از برم آن طره و از من ببرید

با همه زیر بری بین که چه طراری کرد

این همه جور و جفا از پی آن دید کمال

که ز خوبان طمع مهر و وفاداری کرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode