گنجور

 
کمال خجندی

یارب آن شمع چگل دوش به مهمان که بود

خط او سبزی و لبها نمک خوان که بود

چون خضر شد ز نظر غایب و معلوم نشد

که به تاریکی شب چشمه حیوان که بود

آن لب لعل کزو ماند دهان همه باز

باز پرسید که دوشینه به دندان که بود

سر ما بود و در او همه شب تا دم صبح

تا خود او شمع سرای که و ایران که بود

سوختم از غم و روشن نشد این نکته هنوز

که شب آن شمع شکر لب به شبستان که بود

از دل خسته چه پرسی که که آزرد ترا

غمزه را پرسی که آن زخم ز پیکان که بود

گفته ای در غم هجرم نکند ناله کمال

بر سر کوی تو دوش این همه افغان که بود