گنجور

 
کمال خجندی

با رخ آن مه به دعوی کی برآید آفتاب

کی نماید ذره هر جا رخ نماید آفتاب

سوختم از حسرت ای ابر افکن آنجا سایه‌ای

تا دگر بر خاک پایش رخ نساید آفتاب

تو رو ای دربان که من در سایه دیوار او

می نشینم منتظر چندانکه آید آفتاب

بعد از آن کان روی روشن آفتاب از دور دید

گر برو بندی در از روزن در آید آفتاب

آفتاب ار گویدت من با تو می مانم مرنج

چون به خود گرم است خود را می ستاید آفتاب

در سر زلفت گرفتست آفتاب از دیرباز

حلقه ای زان زلف بگشا تا گشاید آفتاب

می کشد بهر تو گفتم درد سر دایم کمال

گفت نشنیدی که دردسر فزاید آفتاب