گنجور

 
کمال خجندی

جان و لبش از صبح ازل همنفسانند

غافل ز نفسهای چنین هیچ کسانند

گره لب از بی سببی نیست بسی خال

آنجا شکری هست که چندین مگسانند

پروازگه کوی تو دارند تمنا

ز آن روز که مرغ دل و جان هم قفسانند

هر زاهد خشکی چه سزاوار بهشت است

شایسته آتش شمر آنها که خسانند

مگذار که رویند رهت خلق به مژگان

ترسم که کف پای ترا چشم رسانند

از بندگی سرو قدت غنچه دهانان

چون سوسن آزاده همه رطب لسانند

بگذشت بصد بیم کمال از سر آن کوی

کز زلف و دوچشم تو شب است و عسسانند

 
 
 
سعدی

این جا شکری هست که چندین مگسانند

یا بوالعجبی کاین همه صاحب هوسانند

بس در طلبت سعی نمودیم و نگفتی

کاین هیچ کسان در طلب ما چه کسانند

ای قافله سالار چنین گرم چه رانی

[...]

اوحدی

در بند غم عشق تو بسیار کسانند

تنها نه منم خود، که درین غصه بسانند

در خاک به امید تو خلقیست نشسته

یک روز برون آی و ببین تا به چه سانند؟

عشاق تو در پیش گرفتند بیابان

[...]

آشفتهٔ شیرازی

گرد عسلی لعل تو مور و مگسانند

یا خط نظر بند به صاحب هوسانند

ما هیچکسان جز تو کس ای عشق نداریم ‏

این طایفه را از چه نپرسی چه کسانند

لیلا تو به محمل درو مجنون تو عالم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه