گنجور

 
کمال خجندی

چو شمعِ روز برافروخت از نسیمِ صَباح

بریز بادهٔ گلگون در آبگون اَقداح

ز ساقیانِ پری‌چهره خواه وقتِ صبوح

حیات جان ز لبِ جام و قوتِ روح از راح

مردان خرابات بین که از سرِ شوق

به وصلِ دخترِ رَز تازه کرده‌اند نِکاح

تو باده نوش و میندیش از حلال و حرام

که هست خون صُراحی بر اهلِ عشق مُباح

فروغِ شمعِ جمالِ تو مَشرِقُ الْاَنوار

طلوعِ کوکَبِ حُسنِ تو فالِحُ الْاَصباح

رخ و آب کشاف حسن را تفسیر

غمِ تو مخزنِ اسرارِ عشق را مِفتاح

حدیثِ قامت تو گر مؤذنان شنوند

به عمر خویش نیایند بعد از این به فَلاح

به بوی صبحِ وصالت کمال دلشده را

حدیثِ زلف و رخِ توست وِردِ شام و صَباح