گنجور

 
کمال خجندی

عاشقان دردش طلب دارم مرا همدرد کیست

آنکه دارد در غم او جان غم پرورد کیست

ای که گرم و سرد عالم هر دو نیکو دیده ای

گو یکی چون من به اشک گرم و آه سرد کیست

عاشق یکرنگ خواهی جوی در ما خاکیان

ز میان با چهره پر گرد و روی زرد کیست

سیل اشکم برد یک شب بر درش خندید و گفت

پیش ما این شخص آب آورد و لای آورد کیست

گر نرنجیدی زما آن غمزه می کردیم غمز

کان که بی موجب دل از اهل نظر آزرد کیست

بر درت جز چشم بیدار و دل جان سیر من

عاشقی کو در نیارد سر ز خواب و خورد کیست

درد و غم بفرست با باران نخستین با کمال

تا شود معلوم کز عشاق کویت مرد کیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode