گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
کمال خجندی

درآمد از در ارباب خرقه ناگه دوست

برآمد از دل درویش خسته الله دوست

چو آفتاب نشست و چراغ ها افروخت

درون خلوت دلها به روی چون مه دوست

به رهگذار دل و دیده سیلهاست ز خون

چگونه بگذرد ای دوستان برین ره دوست

گرت ز ذوق درونی نهفته حالت هاست

گمان مبر که ز خال تو نیست اگه دوست

بگو نشین به دلت درد و ناله چون برخاست

که درد می کند آنجا مقام و آنگه دوست

مریض عشق به عمر دوباره شد مخصوص

به پرسشی چو قدم رنجه کرد که که دوست

کنند پرسش من دوستان که کبست کمال

درون جان نو بالله جیپ و تالله دوست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode