کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲

درآمد از در ارباب خرقه ناگه دوست

برآمد از دل درویش خسته الله دوست

چو آفتاب نشست و چراغ ها افروخت

درون خلوت دلها به روی چون مه دوست

به رهگذار دل و دیده سیلهاست ز خون

چگونه بگذرد ای دوستان برین ره دوست

گرت ز ذوق درونی نهفته حالت هاست

گمان مبر که ز خال تو نیست اگه دوست

بگو نشین به دلت درد و ناله چون برخاست

که درد می کند آنجا مقام و آنگه دوست

مریض عشق به عمر دوباره شد مخصوص

به پرسشی چو قدم رنجه کرد که که دوست

کنند پرسش من دوستان که کبست کمال

درون جان نو بالله جیپ و تالله دوست