گنجور

 
کمال خجندی

گر بری دست به آئینه و در خود نگری

ببری دست ز عشاق به صاحب نظری

ننگری دود درونها که به بالا ز تو رفت

شرم داری مگر از ما که به بالا نگری

روز وصلم ز شب هجر بتر سوزی جان

همچو آتش که به خرمن چو رسی تیز تری

آتش از سر گذرد خرمن دل سوخته را

چون به سروقت جگر سوختگان در گذری

جان و سر هر دو به پای تو از آن می سپرم

که اگر خاک شوم باز به پایت سپری

شد ز خون شیشه دلها پرو دور لب تست

فرصتت باد که این می به تمامی بخوری

زاهد از روی تو مهجور و به خود مغرورست

خویشتن بینی او بین به چنین بی بصری

محتسب را ز من رند خبردار کنید

که من از سوی یکی هستم و تو بی خبری

هر کسی جان ببرة تحفه بر دوست کمال

سر ببر تو چه کنی جان نتوانی که بری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode