گنجور

 
کمال خجندی

تو سروی و گل خندان همانکه میدانی

رخ نو شمع و شبستان همانکه میدانی

نماز شام تو پیدا شدی و شد فی الحال

ز شرم روی تو پنهان همانکه میدانی

اب تو آرزوی جان مردم است و مرا

از آن لب آرزوی جان همانکه میدانی

اگر بوصل مداوای ریش دل نکنی

رود ز دیدهٔ گریان همانکه میدانی

گر به غمزه کی سعی ناوک اندازی

رسد به جان ضعیفان همانکه میدانی

مگر به باغ ز پیراهنت نسیمی رفت

که پاره کرد گریبان همانکه میدانی

دل کمال بویت همین که رفت از دست

روان شد از عقب آن همانکه می دانی