گنجور

 
خیالی بخارایی

آخر ای جان لب شیرین تو را جان گفتن

سخنی نیست که در روی تو نتوان گفتن

گفتم آنی ست در آن روی شد از خویش ببین

کآخر کار زیان داشت مرا آن گفتن

با که گویم غم خود چون همه کس را یاد است

شرح افسانهٔ عشقت ز فراوان گفتن

گویم اکنون به قدت راز دل خویش بلند

تا به کی با دهن تنگ تو پنهان گفتن

گر خیالی سخن از زلف تو گوید چه عجب

عجبی نیست ز دیوانه پریشان گفتن

 
sunny dark_mode