گنجور

 
خیالی بخارایی

مرا مکش که تو را خاک رهگذار شدم

پی رضای تو رفتم گناهکار شدم

به اختیار غلامیّ حضرتت کردم

که بر ولایت دل صاحب اختیار شدم

ز بیم جرم پراکنده حال بودم لیک

چو فیض لطف تو دیدم امیدوار شدم

به بازی سر زلفت دل پریشانم

قرار بست و من از غصه بیقرار شدم

گذار تا ز هوای تو دم زنم نفسی

که از تصوّر خاک درت غبار شدم

مرا به عهد جوانان ز عشق حاصل کار

همین بس است خیالی که پیر کار شدم

 
 
 
فصیحی هروی

به بوی درد پریشان زلف یار شدم

نه صید دوست که صید دل فگار شدم

روم به کوثر و خمیازه هوس نکشم

به کوی باده به دریوزه خمار شدم

حدیث فیض تماشای سنبل و گل دوست

[...]

صائب تبریزی

ز ناروایی خود این چنین که خوار شدم

به حیرتم که چسان خرج روزگار شدم

درین قلمرو آفت ز ناتوانیها

به هر کجا که نشستم خط غبار شدم

تو شاد باش که من همچو غنچه تصویر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه