گنجور

 
خیالی بخارایی

مرا مکش که تو را خاک رهگذار شدم

پی رضای تو رفتم گناهکار شدم

به اختیار غلامیّ حضرتت کردم

که بر ولایت دل صاحب اختیار شدم

ز بیم جرم پراکنده حال بودم لیک

چو فیض لطف تو دیدم امیدوار شدم

به بازی سر زلفت دل پریشانم

قرار بست و من از غصه بیقرار شدم

گذار تا ز هوای تو دم زنم نفسی

که از تصوّر خاک درت غبار شدم

مرا به عهد جوانان ز عشق حاصل کار

همین بس است خیالی که پیر کار شدم