گنجور

 
خیالی بخارایی

دلا به دست هوس تار زلف یار مکش

در او مپیچ و بلا را به اختیار مکش

که فتنه یی ست به هر تاب طرّهٔ او را

چو تاب فتنه نداری تو زینهار مکش

ز سرکشیِ چو به قدّش نمی رسی ای

به جای خویش نشین و به هرزه بار مکش

بیار باده که جامت مدام می گوید

که ساغری کش و دردسر خمار مکش

خیال وصل خیالی بنه تمام از سر

نمی رسد به تو این پایه انتظار مکش