دلا به دست هوس تار زلف یار مکش
در او مپیچ و بلا را به اختیار مکش
که فتنه یی ست به هر تاب طرّهٔ او را
چو تاب فتنه نداری تو زینهار مکش
ز سرکشیِ چو به قدّش نمی رسی ای
به جای خویش نشین و به هرزه بار مکش
بیار باده که جامت مدام می گوید
که ساغری کش و دردسر خمار مکش
خیال وصل خیالی بنه تمام از سر
نمی رسد به تو این پایه انتظار مکش