گنجور

 
خیالی بخارایی

تا خرد خیمه سوی عالم جسمانی زد

عشق در کشور جان رایت سلطانی زد

طرّهٔ زلف بتان حلقهٔ رسوایی شد

کافر چشم بتان راه مسلمانی زد

یار چون پردهٔ ناموس فرو هشت ز رخ

عقل سرگشته قدم در ره حیرانی زد

باشد از طرف رخ دوست کسی را دل جمع

که چو زلف سیهش دم ز پریشانی زد

تا تو در راه طلب پا ننهی بر سر خویش

قدم راست در این بادیه نتوانی زد

ساقیا دست بشوی از می و بنگر که سبو

بر سر از شرمِ گنه دست پشیمانی زد

گرنه آئین خیالی صفت نادانی ست

پیش اصحاب چرا لاف سخندانی زد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode