طیلسانت چو کژ افتاد ببستی او را
ره گشادی تو به خورشید پرستی او را
ریخت چشمت به جفا خون دل و دانستم
که بر این داشت در ایّام تومستی او را
دل چون شیشهٔ پر خون که به دست تو فتاد
به درستی که دمادم بشکستی او را
زلفت ار دست گشاید به جفا عیب مکن
چون تو در فتنه گری دست ببستی او را
تا خیالی به غم نیستی خود خو کرد
نیست دیگر به کسی دعوی هستی او را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.