گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خواجوی کرمانی

یکی نعره زد سام اندر یلی

که لرزید آن آب از پر دلی

نهنکال را گفت کای نره دیو

برآرم ز جانت همین دم غریو

به قلوش چنین گفت سام گزین

که امروز چنگال شیران ببین

سپه را شتابان درآور به جنگ

به گرز گران سنگ بگشای چنگ

درین بحر امروز کاری کنم

که اندر جهان یادگاری کنم

به خون تیغ را آتش‌افشان کنم

همه آب لعل بدخشان کنم

بدین تیغ کآتش برآرد ز آب

شرار افکنم در دل لعل ناب

پس آنگه نهنکال جادو به بند

بگیرم ببندم به خم کمند

رهانم شما را ز دیوان سپاه

به فیروزبختی روم پیش شاه

بگفت این و جست آن یل پاک‌هوش

به پرواز شد گرد با زور و توش

به دوش نهنکال بر شد سوار

کمربند بگرفت با شاخسار

ز ایوان کشتی برآمد نفیر

همه روی دریا سیه شد چو قیر

دو کشتی ز بس کشته آکنده شد

نهنک اندرون جا پراکنده شد

همی گفت هر لحظه فرخنده سام

که ای پهلوانان گسترده نام

بکوشید لختی به نیروی بخت

مگیرید سست این چنین کار سخت

یک امروز مردی به جای آورید

هنرهای مردان به پای آورید

اگر باز گردیم ازین‌جا به کام

توان برد ما را به ناموس نام

وگر کشته گردیم هم باک نیست

که فرجام مردم بجز خاک نیست

ز گفتار سام یل پاک رای

دل جنگجویان برآمد ز جای

چنان تیره گشت آتش کارزار

که از روی دریا برآمد شرار

همه روی دریا پر از کشته بود

ز کشته همه آب خون گشته بود

ز هر گوشه کشتی به کشتی رسید

همی آن ازین این از آن کین کشید

سر تیر با سینه گستاخ شد

ز نوک سنان سینه سوراخ شد

ز بس کشته بر روی دریا سپاه

چنان شد که کشتی نمئیافت راه

جهان پهلوان سام فرخنده فر

گرفته نهنکال دون را کمر

ورا آنچنان خشک در بند کرد

تو گفتی مر او را جگربند کرد

فرو کوفتند لشکر زابلی

بدان لشکر دیو از پر دلی

یکی را به تیغ و یکی را به گرز

فرو ریختندی سر و دست و برز

ز آمد شد تیر پران عقاب

بپوشید تابان رخ آفتاب

دلیران زابل اگر کم بدند

ولیکن به دریا مکرم بدند

بماندند سرگشته دیوان نر

ز تیر دلیران زرین کمر

نهنکال را داشت سام دلیر

به گردی و مردی چو غرنده شیر

نیارست دم زد بر سام یل

تو گفتی مگر سام بودش اجل

وز آن سوی قلواد مانند باد

ابا قلوش آن پهلو پاک‌زاد

دگر لشکر زابلی سر به سر

برآشفت مانند? شیر نر

دو پر دل ز هر گوشه‌ای بی‌دریغ

فرو کوفتند آن دوان را به تیغ

به خون اندرون زورق آفتاب

چو کشتی که افکنده باشی در آب

ز یک سوی سام یل اندر ستیز

نهنکال را داشت بر تیغ تیز

ز یک سوی دیگر جهان‌پهلوان

چو قلواش و قلواد چابک عنان

برآورده بودند تیغی به دست

تو گفتی مگر ژنده پیل‌اند مست

ز بس دیو جنگی که افکنده بود

همه روی دریا پراکنده بود