گنجور

 
خواجوی کرمانی

سر بادبان چون شد اندر هوا

روان گشت زورق به راه ختا

درین گفتگوها شب اندر رسید

دو لشکر در آن جایگه آرمید

ز کشتی همه لنگر انداختند

ز هر در حکایت همی خواستند

نهادند اصل سخن را بر آن

که در شب گریزند کندآوران

بگفتند تدبیر این است و بس

اگر کس نیاید شما را زپس

بگفتند اندر دل شب رویم

که دیویم ما سر به سر شب رویم

چو یک پاس از تیره شب درگذشت

شب آهنگ بر چرخ گردان بگشت

از آن لشکر دیو ببد ده‌هزار

نکردند اندر دل شب قرار

چو پنجاه کشتی بد از آمدن

کجا ده بماندند از آن انجمن

براندند کشتی چو باد بهار

ازیشان همه بیخبر نامدار

چو از شرفه بام نیلی حصار

پدید آمد ان خشت زرین‌نگار

چو قلوش چو قلواد دو پهلوان

رسیدند آن دم بر پهلوان

که از لشکر دیو یک تن نماند

که نکبت بر ایشان فلک برنشاند

هزیمت گرفتند دیوان نر

کسی نیست ز ایشان درین بحر و بر

چو بشنید سام نریمان‌نژاد

روان سجده شکر کردش چو باد

ستایش بسی کرد بر کردگار

که ای آفریننده مور و مار

بجز تو کسی‌ام خداوند نیست

کسی کین نداند خردمند نیست

مرا ده توانائی و فرهی

که هستی خداوند، من چون رهی

سر از سجده شکر برداشت باز

بزد نعره آن گرد گردنفراز

که ای پهلوانان جنگ آوران

بدانید یکسر ز پیر و جوان

همین دم نهنکال در می‌رسد

ابا گرز و گوپال و دیوان ز ره

ببینیم تا گردش روزگار

چه آرد به ما بر ازین تیره‌کار

دل اندر خداوند بندید و بس

که جز او نداریم فریادرس

بگفت و توکل به دادار کرد

برآورد از دل همی آه سرد

که آیا پری‌دخت ماهم کجاست

ندانم درین بحر راهم کجاست