گنجور

 
خواجوی کرمانی

فرو ریختند آن زمان سر به سر

چو باران برو تیغ و تیز و تبر

یکی گرز زد آن زمان بر سرش

یکی تیغ انداخت بر پیکرش

نکرد هیچ باکی جهان‌پهلوان

به یک روز برداشت او را روان

همان دم به دریا فرو ریختند

یکی شور و غوغا برانگیختند

ز دیوان هزاری فرو رفت باز

نیامد یکی زان همه بر فراز

دگر سر برآورد آن نامدار

همان دم به تیرش زدی بر کنار

ز بس خون دیوان که در آب شد

همه روی آن بحر خوناب شد

یکی شد گرفتار بند و کمند

یکی شد به آب اندرون مستمند

بدین سان یکی جنگ آمد پدید

فغانش همی تا به کیوان رسید

شدند عاجز از جنگ شیران نر

بماندند حیران و آسیمه سر

که آیا چه سازیم تدبیر کار

برآشفت چون بخت از روزگار