گنجور

 
خواجوی کرمانی

شنیدم نواساز بستان راز

ز فغفور چین شد چنین نغمه‌ساز

که چون شب بخوابید بر روی تخت

یکی خواب دید و بترسید سخت

چنین دید شاه جهانجو به خواب

که بودش به نخجیر کردن شتاب

یکی باز بودی مر او را به دست

که بودی ز پروازش اندیشه پست

ز ناگاه سیمرغی آمد فرود

بزد چنگ و آن باز را در ربود

ازین هول بیدار شد تاجور

بیامد نشست از بر تخت زر

رسیدند ناگه برش خادمان

بگفتند کای شاه روشن روان

شبانگه پری‌دخت مه‌رو چو حور

نهانی که بنشست به زرینه بور

برون راند مر بارگی را ز شهر

همه نوش گیتی به ما گشت زهر

چو بشنید فغفور لب برگشاد

که شد تاج و تختم سراسر به باد

وز آن پس سراسیمه شد در حرم

برافراخت بر قصر دختر علم

بسی جستجو کرد و شد بی‌نشان

دو چشمش ز اندیشه شد خونفشان

دگر ره ز ایوان قدم زد به تخت

به گرداب انده درافکند رخت

به فرمان شه زد منادی ندا

که گردند مردم ز شادی جدا

ز دروازه‌ها رو به هامون نهند

قدم یکسر از شهر بیرون نهند

پی باز شه در تکاپوی بود

به فرمان شاه جهانجوی بود

ز ناگه سواری بدیدند چو باد

سوی مرد جنگی سبک رو نهاد

ز دروازه‌ها چون برون تاختند

پی جستجو سر برافراختند

نخستین غلامی ز فغفور چین

ابا چهارصد نامدار گزین

برانگیخت آن بار? تیزگام

بدید او بر و یال و بازوی سام

تکش بود نام فرستنده مرد

ز کین ساختی روز را لاجورد

چو مرسام را دید زی او شتافت

ازو سام فرخنده را ره بیافت

همی خواست تا راز او در نهان

بماند کسی زو نیابد نشان

رها کرد اسب پریوش ز دست

عنان را نگه داشت چون پیل مست

تکش بر پرستش چو سر برفراخت

همان باره لاله رخ را شناخت

یکی برخروشید بر سوی سام

که اکنون ابا راستی باش رام

زبان را میالا به گفت دروغ

مکن خیره شمع خرد بی فروغ

برآور زبان از پی راستی

همان به بود از کم و کاستی

کسی کو دروغش بود رهنمون

همان به که گردد به گرداب خون

الا ای که گوئی به کیش دروغ

مبادا دلت را ز شادی فروغ

رخ بخت تو کور و بس زار باد

همیشه دلت دردبردار باد

ز دستم برون شد زمام سخن

به نوعی شدم نغمه‌ساز سخن

ز پیکار رزم تکش گویمت

همه گرد انده ز دل شویمت

تکش گفت با سام بر گوی راست

مرا تا پری‌دخت مهوش کجاست

برش باز چون سر برافراشتی

که که پیکر او تو خود داشتی

که دادت رهائی ز بند حصار

چسان اوفتادت بر ما گذار

برافراخت سام سرافراز سر

چو دید آن که بگذشت آبش ز سر

روان پرده از راز آن برگشاد

چو رازش عیان شد زبان برگشاد

بگفتا رها ساخت یزدان مرا

ببخشید بر رادمردان مرا

ز بدخواه، راز قمررخ نهفت

تکش شد ز گفتار او در شگفت

سخن از پری‌دخت پرسید باز

چنین داد پاسخ گو رزمساز

که چون از پری‌دخت پرسی خبر

بگویم تو را راستی سر به سر

چو از بند و زنجیر گشتم رها

ز دوری او شد دلم مبتلا

شبانگه به نیرنگ پرداختم

به کاخش نهان سربرافراختم

کمین برگشادم دمی دیدمش

وز آن پس ز ایوان به در دیدمش

نشاندمش و آنگه به پشت ستور

همی کرد مه رخ از انکار شور

چو از شهر آوردمش سوی دشت

ز بس سرکشی همدم من نگشت

نمی‌گشت چون بخت برگشته رام

ز شهدش مرا تلخ می‌گشت کام

بسی لابه من کردم از او درشت

زبانش کجا داشت خنجر به مشت

ازین داوری دستی آمد برون

وز آن درد شد روی او نیلگون

همی خواست کش بخت یابد فروغ

زبان کرد گویا به گفت دروغ

نمی‌خواست مه‌رو شود زشت نام

پی مصلحت بر کژی رفت سام

تکش زو بخندید کز راستی

گذشتی ببینی ازین کاستی

خرد کی کند این سخن را پسند

که دستی پریوش ربود از کمند

یکی را از آن نامور سرکشان

فرستاد نزد شه شه‌نشان

بدو گفت بشتاب با شهریار

سخن گوی از سام یل آشکار

که از زیر بند گران رسته است

چو گور از بر بور بنشسته است

جز او کس ز مهوش ندارد نشان

که اسب ورا داشت از پس کشان

بپژمرد بر جا چو ما را بدید

بساط سخن زین نشان گسترید

که او را بدزدیدم از کاخ زود

سبک دستی از من ورا در ربود

چو آن نامور راند باره به چین

تکش چون نهنگ اندر آمد به کین

سپاهش به یک ره چو انگیختند

به سام دلاور درآویختند

برآشفت سام و دلش گشت ریش

ز پیکار ترکان و از بخت خویش

برآویخت با آن سواران چین

برافشاند بر مهر و صلح آستین