گنجور

 
خواجوی کرمانی

روانش به پیکار کین رام شد

کمندش به یال یلان دام شد

برانگیخت که پیکر تیزگام

چو شیری خروشید بر خصم سام

ز خون غازه مالید بر روی خاک

پراکنده از کشته یکسر مغاک

ادیم زمین را پر از کشته کرد

به خون خاک را یکسر آغشته کرد

چو گردان چین زین خبر یافتند

ز دروازه‌ها زود بشتافتند

سراسر به آن رزم گشتند رام

نهادند سر سوی پیکار سام

غو جنگجویان بر افلاک شد

از آن شیر را سر پر از خاک شد

ز دروازه‌ها مردم بی‌شمار

نهادند رخ سوی آن کارزار

برانگیخت سام دلاور سمند

بیفکند از آن سرکشان مرد چند

ازو سروران روی برتافتند

به سوی تکش زود بشتافتند

تکش زان برآشفت بر مرد جنگ

بر سام شد خشتی او را به چنگ

بینداخت بر سام زان حربه دست

همی پشت دست دلاور بخست

برو تاخت که پیکر تیزگام

خروشان چو تندر جهانجوی سام

یکی گرز از آن‌سان بزد بر سرش

که بنهفت بر خاک ره پیکرش

تکش را چو درکین سرآمد زمان

یلان حمله کردند بر پهلوان

از انبوه لشکر بتوفید کوه

وز آن گشت اندیشه را دل ستوه

چنان تیرباران سوی سام شد

که بر وی جهان چون یکی دام شد

چو گردید چرخ از بر او درشت

از آن لشکری سیصد و ده بکشت

ز بسیاری آن سپاه گروه

دل سام یل شد از آن پر ستوه

یکی دیر بود اندر آن جایگاه

کشیدی ابر چرخ و خورشید و ماه

که پور فریدون ورا کرده بود

ز سنگ و ز آهن برآورده بود

ولیکن کهن گشته بود آن بنای

چو این کهنه ویران? تیره رای

چنین است ائین این چرخ دور

که گاهی نژند است و گاهی سرور

گهی شاد باشند گاهی نژند

گهی ارجمند و گهی مستمند

که آباد کردی و گاهی خراب

گهی همچو خاک و گهی همچو آب

چو آئین گیتی بدین سان بود

هر آن کو خورد غم نه انسان بود

غرض این سخن پند و آئین بود

خردمند را بهره‌اش این بود

جهان‌پهلوان سام فرخنده روی

به نزدیک آن دیر شد نامجوی

چو اسبش فروماند در کین و سیر

باستاد چون پیل در پیش دیر

به دیوار آن دیر چون داد پشت

ز سودا زدندیش زخمی درشت

ز یاد پری‌دخت سیمین‌عذار

شده هر دم از دیدگان اشکبار

ز مژگان فرو ریختی آب گرم

تکاور برانگیختی نرم نرم

دگرباره رفتی سوی رزم و کین

گریزان ز بیمش سواران چین

که ناگه ز یک سوی آن رزمگاه

یکی گرد شد تا به خورشید و ماه

شه چین بیامد پر از چین به روی

به گردش دلیران چنن جنگجوی

فراوان برو انجمن شد سپاه

همه رزمجوی و همه کینه‌خواه

سواران سوی رزمگه تاختند

پی رزم گردن برافراختند

همی خواست آید برش جنگ‌جوی

ابا او به کین رو درآرد به روی

شه چین به میدان درآمد دلیر

یکی نعره زد همچو غرنده شیر

به سام دلاور یکی بنگرید

سبک تیغ تیز از میان برکشید

بدو گفت دستور کای شهریار

خرد کار بند و مکن کارزار

چو گاه نبردست و کین‌آوری

به تدبیر رو کن پی داوری

همان تا کز ایدر روم سوی سام

به گفتار شیرینش آرم به دام

اگر از پری‌دخت گوید نشان

بجویند پیکار او سرکشان

همه بازدارنددست از نبرد

که او سوی زابل شتابد چو گرد

وگر زانکه سازد نهان راز را

به پرده زند هر دمی ساز را

سپه را بگو تا بر او برزنند

به یال و برش خنجر زر زنند

بر او هر یکی گر یکی مشت خاک

بریزند آید به دام هلاک

پذیرفت گفتار دستور شاه

نشد سوی پیکار آن کینه‌خواه

برانگیخت دستور، مرکب ز جای

چو شد نزد آن مرد رزم‌آزمای

سپه را ز پیکار او کرد دور

بدو گفت کای پهلو پیل‌زور

چرا رزم‌جوئی ز گردان چین

چه خواهی تو در ملک توران زمین

تو هر چند باشی به کین پیل مست

سپاه گشن کی توانی شکست

همان بهتر آید که این داوری

گذاری و گیری ره چاکری

اگر سرکشی زان شوی دل نژند

چو پستی گزینی شوی ارجمند

کسی دخت شاهان به یغما نبرد

همان خود نگیرند این کار خورد

همان به که از رزم و کین روی خویش

بتابی نسازی دل از جنگ ریش

چنین کار آسان نباید شمرد

چو خواهی شوی نام‌بردار گرد

همان به که از دختر شهریار

نشان گوئی و کم کنی کارزار

بدو گفت سام ای سرافراز مرد

به دارنده گنبد تیزگرد

بدان کو به خود داد چندین فروغ

که دو راست از مرد گفتن دروغ

بود راستی جمله گفتار من

دروغ و کژی نیست کردار من

چو آن ماه‌چهره به من یار شد

ز ناگه جهان چون شب تار شد

یکی دست پیدا شد او را ربود

نهان کردش از چشم من همچو دود

شد از دوریش دیده‌ام خونفشان

همی خواستم زو بیابم نشان

تکش آمد و رزم‌جو شد ز من

ابا او یکی نامدار انجمن

چو در رزم با وی درآویختم

روانش به یک ضرب بگسیختم

سپه شد ز من یکسره کینه‌جوی

کنون خود شهنشه به من کرد روی

به تن در بپوشید ساز صلب

ز من می‌کند لاله رخ را طلب

مرا خود ز دوریش نبود توان

همان نیز هستم خلیده روان

اگر شاه چین جنگ پیش آورد

شکست اندر آئین خویش آورد

مرا تا بود نیروی تن به جای

سواران او را درآرم ز پای

وز آن پس که پرد روانم ز تن

چو آگه شود شاه شمشیر زن

منوچهر آن شاه روشن روان

سر سرکشان و پناه مهان

به پیش سپه قارن کینه‌کش

قباد سرافراز با رای و هش

یل رزم‌جو دیوزاده که او

نپیچد ز شیر نر آگاه او

همه شهر چین را به هم برزنند

به شاه و به کشورش آذر زنند

نه گنجش بماند نه تاج و نه تخت

به بحر فنایش درآرند رخت

چو دستور بشنید این گفتگوی

همان گه سوی شاه چین کرد روی

شنیده سراسر بدو باز گفت

دل شاه با رزم گردید جفت

شنیدم ز داناپژوهان راز

سخن آفرینان با نغمه‌ساز

شه چین به هنگام پیکار و کین

تن پیل جنگی زدی بر زمین

چو او رو نهادی سوی کارزار

برآوردی از نامداران دمار

سخن چون ز رزم نیا خوانده‌ای

مر او را همی کم‌هنر خوانده‌ای

که گر شب در کین مر او را ببست

ببردش به ایران سرافکنده پست

به گیتی اگرچه مرا بد نیا

ولی دور بودی ازو کیمیا

اگر شاه ایران سوی من به جنگ

سپاه آورد گردم او را به جنگ

مر آن کینه را بازجویم نخست

یکی تن نمانم از آن بوم رست

چو گفتار دستور بشنید شاه

به چشمش جهان گشت یکسر سیاه

فرود آمد از اسب و بر شد به پیل

برانگیخت پیل و هوا شد چو نیل

برآراستش تن به ساز نبرد

سوی جنگ او در زمان روی کرد

برانگیخت پیل و بر سام شد

زبانش به گفتار خوش رام شد

به شیرین‌زبانی سخن راند پیش

که گفتی مگر هست با سام خویش

ازو دختر خود به چربی بجست

بدو گفت سام آنچه گفتم درست

برآشفت فغفور از آن نامدار

ورا بدگهر گفت و تیره تبار

دگر گفت کز اصل بدگوهری

نزیبد تو را در جهان سروری

ز گردان تو را سر برافراختم

بر خویش جایت همی ساختم

تو خود باز تابیدی از بزم روی

ابا دختر من شدی مهرجوی

چو آگه شدم کردمت زیر بند

که از بند و زندان چو بینی گزند

دگر ره برآرم به گردون سرت

دهم دختر و شاهی و افسرت

کنون چون خود از زیر بند گران

رها گشتی ای نامور پهلوان

نبایست با دختر من کمین

گشودی ورا بردن از شهر چین

ببایست کآئی بر گاه من

یکی سجده کردن به درگاه من

از آن پس تو را چون چنان دیدمی

گناهت سراسر ببخشیدمی

سر ترا به دامادی خویشتن

به گردون رسانیدمی ز انجمن

کنون بازگو تا پریوش کجاست

اگر پاسخ راست گوئی رواست

بدو گفت سام ای شهنشاه گرد

یکی دست مر دخترت را ببرد

همانا پری بود یا دیو بود

و یا جادوی ناکس ریو بود

نباشد دروغ اندرین گفت من

به گیتی بود راستی جفت من

برآشفت فغفور و با سام گفت

که اکنون تنت را کنم در نهفت

نمانم که از جنگ من جان بری

به گفت دروغ و به حیلت‌گری

بدو گفت سام ای شه رزم ساز

به من برمکن این چنین ترکتاز

مرا نام، سام نریمان بود

نژادم ز نسل کریمان بود

تو با لشکر گشن و من یک سوار

همین دم نمایم تو را کارزار

برآشفت فغفور برگرد پیل

ز جنبش جهان گشت چون رود نیل