بخش ۵۴ - آمدن قمررخ دختر سهیل قلعهدار به بندخانه و سام را خلاصی دادن
چو یک نیمه بگذشت از تیره شب
به زندان درآمد بت خندهلب
چو بادام ترکان چین نیم مست
چو شمع فروزنده شمعی به دست
شد آن جلوهگر چون خرامان تذرو
غلام قدش گشته آزاده سرو
دلاویز چون زلف عنبرفشان
شکرریز چون شهد شکرفشان
دل آرای چون خلد عنبر سرشت
خرامان چو طاووس باغ بهشت
گره کرده شام سحرپوش را
نهان کرده در شب بناگوش را
برافکنده مشک سیه بر قمر
به شیرین لبی برده آب شکر
گلش باغ حسن و تنش جان جان
چو سرو روان گشته در پرنیان
شکر در لب و سرمه در چشم مست
قمر در رخ و شور در زلف بست
ز چوگان خم گیسویش برده گوی
ز گیسوی مار سیه برده موی
برآمد چو ماه و درآمد چو باد
ثنا گفت بر سام فرخنژاد
که تا جاودان زندگی باشدت
چو مه شب فروزندگی باشدت
چو خورشید باشی جهانگیر و شاد
بیابی ز بند زمانه گشاد
بگفت و بیامد چو ماه روان
گرفتش درآغوش خود در زمان
به گلبرگ مشک سیه برشکست
بزد چنگ و بندش به هم برشکست
چو بند گرانش سبک بر گرفت
چو سرو روانش به بر درگرفت
روان برد بیرونش از قعر چاه
تو گوئی ز ماهی برآمد به ماه
بپرسید کای سرو باغ روان
فروغ جمالت چراغ روان
بگو راستی سرو آزادهای
وگر حوری از آدمیزادهای
اگر ماهتابی بگو روشنم
که تابی شب تیره از روزنم
اگر خضر راهی بگو راستم
که خضر اندرین چاه میخواستم
مه مهربان سرو سیمینعذار
ز پسته شکر کرد بر یل نثار
که ای قامتت سرو آزادگان
مه مهربان شاه شهزادگان
در این قلعه شاه بلنداختر است
که افزونتر از اخترش لشکر است
ز سهمش درین چنبر سرنگون
شود گاو گردون ز چنبر برون
ز نیرو کمر بر گشاید ز کوه
شود کوهش از نعل مرکب ستوه
ز تیغش بلرزد دل آفتاب
نباشد چو او در جهان کامیاب
مر او را سهیل جهان سوز نام
که زیبد دو صد چون سهیلش غلام
ز شاهان به شوکت ستاند خراج
ولیکن فرستد به فغفور باج
قمررخ منم دخت نامی او
به رخ مایه شادکامی او
دلم مدتی شد که صید تو شد
چو آهو گرفتار قید تو شد
از آن روز کامد ترا پایبند
مرا دل گرفتار شد در کمند
تو در بند بودی و من بندهات
تو گر سرکشی من سرافکندهات
ترا بند بر پای و بر دل مرا
توئی پای بر جان و بر گل مرا
بگویم به بالا بلای توام
که سرگشته و مبتلای توام
ترا هست چون ماه چین دلبری
یقینم که با مات نبود سری
کجا ذرهای آفتابی شود
و یا پر مرغی عقابی شود
ولیکن چو از تو نتانم برید
مگر از صبوری توانم رسید
گرم چون پریدخت نبود جمال
ولیکن به مثلم نباشد مثال
جمالم اگر چون پریدخت نیست
ولیکن به مثلم دگر دخت نیست
چو بد کردهام گرچه بد کردهام
که خود را گرفتار خود کردهام
چه درمان که در دست درمان من
توئی جان و هم مرهم جان من
تو دانم که با من نیائی بسی
کجا چون پریدخت نبود کسی
ولیکن چو میسوزم ای دلفروز
چه باشد که با من بباشی سه روز
که شد شه به نخجیر با برگ و ساز
نیاید به یک هفته از صید باز
تو خوش باش و از هیچکس غم مدار
که گردد به کام دلت روزگار
چو از صید بابم نیاید نژند
بگویم که بندی بجسته ز بند
بگفت این و بنهاد پیشش طعام
پس آنگه به گردش درآورد جام
به خلوت سه روز و سه شب دم زدند
دو عالم به یک جام می کم زدند
گه این ذره بودی گه آن آفتاب
گه این مست عشق و گه آن مست خواب
گهی ماه ساقی و گه نغمهساز
گهی شاه دلبند و گه دلنواز
سه روز و سه شب بودشان عیش و ناز
چهارم به رفتن گرفتند ساز
پس آنگه به سام آن بت خوش خرام
بیاورد دستی سلاح تمام
دگر بادپایی چو ابر بهار
سمند زمین کوب دریاگذار
بیاراستش تن به آلات جنگ
پس آنگه گرفتش در آغوش تنگ
حمایل دو دستش در آغوش کرد
ز لعل لبش شربتی نوش کرد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.